و زاده میشوم
هر بامداد
از درون خویش
از دفتر نشسته بر درخت سپیدار، کندوی پنجم، حفره آخر
و زاده میشوم
هر بامداد
از درون خویش
از دفتر نشسته بر درخت سپیدار، کندوی پنجم، حفره آخر
امروز هم گذشت
از سایهام
این راز سر به مهر
از خویش میپرسم
از من چه مانده است؟
از دفتر نشسته بر درخت سپیدار، کندوی پنجم، حفره آخر
خالیام از
هر چه باید شد
هر چه باید کرد
هر کجا یا ناکجاهایی که باید رفت
من تهی از هیچ
من پر از هیچم
از دفتر نشسته بر درخت سپیدار، کندوی پنجم، حفره آخر
دیشب به ماه نگاه کردم
آه
در اندرونم
آنجا که عشق و نفرت و مرگ و زندگی
ناگاه
چیزی فرو ریخت
در عمق هستیام
یک قطره گرم و فروزان بود
بر چاه سرد و خامشم لغزید
چشمم، نگاهم، هستیام لرزید
دیدم دوباره اوّل راهم
راهی نه سرد و تیره و تاریک
راهی درخشان بود
باریکه راهی روشن و جاوید
دیشب به ماه نگاه کردم
ماه
از دفتر نشسته بر درخت سپیدار، کندوی پنجم، حفره آخر
دوباره زنده میشوم
جوانه میزنم
شکوفه میدهم
نه چون بهار
در کرانههای این زمین
نه چون زمین
در کرانههای آسمان
دوباره زنده میشوم
به سان نور
طلوع میکنم
در بیکران یار
از دفتر نشسته بر درخت سپیدار، کندوی پنجم، حفره آخر
از ما چه میماند
یادی که مانا نیست
بر خاک میماند
سنگی که چون باریست
از دفتر نشسته بر درخت سپیدار، کندوی پنجم، حفره آخر
هر طلوع
به آفتاب نگریستن
به آینه
در جست و جوی بهاری تازه
از دفتر نشسته بر درخت سپیدار، کندوی پنجم، حفره آخر
دیشب خواب دیدم یک سوسک بزرگ بالدار، بی هوا، روی دستم نشست. جیغ زدم و تند تند دست و پا زدم که سوسکِ بپرد. سوسک اما به دستم چسبیده بود. داد میزدم. بال بال میزدم. یهو دیدم سوسکهای بالدار قهوهای به تمام بدنم چسبیدهاند. هر حرکتی که میکردم، انگار از جایی میان هوا و بدنم؛ سوسکها، جان میگرفتند و میآمدند سفت و سخت و سمج به بدن من میچسبیدند.