به وقت زوال
چه تفاوت است
میانِ خفتن و رفتن و ماندن
دریچهای
اگر باشد
شاید از دل گفتن و به جان شنفتن
از کتاب زوال
به وقت زوال
چه تفاوت است
میانِ خفتن و رفتن و ماندن
دریچهای
اگر باشد
شاید از دل گفتن و به جان شنفتن
از کتاب زوال
دلم برای سبزهای سبز
که اندکی بهاریاند
و عشقشان میان سینهها نمانده و فراریاند
میتپد
از دفتر عطر کوچه باغهای ونک
مردان جنگ را میبینم
مثله شده
نه عطر خاک
نه بوی گلاب
و نه انتظار خاموشِ خنکای آن چلواری سپید
مردان جنگ را میبینم
تکیدهتر
خمیدهتر
بیآنکه فروغ چشمانشان
حتی
پیش پایشان را روشن کند
مردان جنگ
حیران و سرگردان
با چشمانی باز
گنگ و مبهم
پیش رو را مینگرند
از دفتر رؤیای سوخته
بگو باران نبارد
از من همین کلمات برای تو میمانند
همین نجواهای نشسته
بر سپیدیِ برفِ برگْ برگِ روزان
بر سوسوی سورِ ستارگانِ شبان
شکننده و لرزان
و گریزان از تکرار
از من همین کلمات برای تو میمانند
هرچند با باران خلوت بسیار داشتهام
بگو باران نبارد
همآغوشی باران و کلمات
همین عاشقانه آرام را هم از تو خواهد گرفت
از دفتر تاب رنجوری
کاش سایه این دیروز و
روزانِ خسته و خراب دیگر
با منِ شکسته
تا تو
تا طراوت
تا ترانه
تا هی شبنم نشسته بر گونههای گل
گل من
همان خراب و خسته و شکسته میپایید
از دفتر نفسم گرفت، سربالاییهای تند تپّه شیان
بیجهت نیست که هی میبارم
پی رازیست در این نزدیکی
پسِ پستوی گریز کلمات
پسِ فردای دریغ فریاد
به حقیقت نزدیک
:هی!
هی میبارم
با خودم میگویم
های ها گریه کنم
رخ او در نظرم میشکفد
همهام محو رخش
همهمهام محو
تمام
... و فقط میبارم
از دفتر عطر کوچه باغهای ونک
و زاده میشوم
هر بامداد
از درون خویش
از دفتر نشسته بر درخت سپیدار، کندوی پنجم، حفره آخر
نه شوقی به رفتن
نه ذوقی به ماندن
تو را میسُرایم
تو را در سکوت شبانه
از دفتر نفسم گرفت، سربالاییهای تند تپّة شیان
امروز هم گذشت
از سایهام
این راز سر به مهر
از خویش میپرسم
از من چه مانده است؟
از دفتر نشسته بر درخت سپیدار، کندوی پنجم، حفره آخر
خالیام از
هر چه باید شد
هر چه باید کرد
هر کجا یا ناکجاهایی که باید رفت
من تهی از هیچ
من پر از هیچم
از دفتر نشسته بر درخت سپیدار، کندوی پنجم، حفره آخر