آینۀ شکسته
به یاد دوست عزیزم احمد فتاحی
صورتم خیس شده، سوز سرما هم حسابی گونههایم را کرخت کرده است. دست خودم نیست؛ هق هق گریهام یک بند بلند میشود. میترسم بچّهها را بیدار کنم.
به تو فکر نکنم؟ مگر میشود! فکر میکنی میتوانم؟ باید به تو فکر نکنم؟ نه نمیشود. صدایم حسابی بلند شده، باید سرم را زیر پتو ببرم.
زیر این پتو عجب گرم است. چه عطری! عطر توست. خب این هم پتوی توست، جایی که پریشب آنجا خوابیدهای! یاد اوّلین بار که این عطر به مشامم خورد بخیر! یادت هست؟ من که خیلی خوب یادم مانده است.
کلاس دوّم راهنمایی بودم. روزهای اوّل سال بود، یکشنبه. کلاس زبان که تمام شد، ریاضی داشتیم. بچّهها میگفتند: معلّم جدید آمده. هر کسی که میآمد به حال من فرقی نمیکرد!
تو آمدی و من اصلاً متوجه تو نبودم. داشتم با محسنی، بغل دستیام، دوز بازی میکردم و البته آرام هم نمیگرفتم و هر چند دقیقه یکبار به رجبی، همان که جلوی من مینشست و بچّه آرام و ساکت کلاس بود؛ پس گردنی میزدم.
اصلاً نمیدانم آن روز چه گفته بودی، امّا آخرهای کلاس که داشتی معدلهای سال گذشته را میپرسیدی یک دفعه رجبی گفت: حامد، حامد، آقا صدات کرد. و من که تو بازی از محسنی برده بودم داشتم دنبال رقیب میگشتم: بله آقا. و تو گفتی: آقا سیّد معدل پارسال؟ رجبی گفت: بیا با خودم بازی کن. خوشحال شدم. گفتم: آقا هجده و نیم. دیدم خندیدی. فکر کنم گفتی: عجیبه! از آن روز اوّل، چیز دیگری به یاد ندارم. آخر اوّل سال بود و معلّمها درس خاصّی نمیدادند و ما هم هنوز هوای تابستان در سرمان بود و حسابی شیطنت میکردیم.
جلسه بعد سر کلاست ساکت بودم، خیلی ساکت! تا به حال دلیل آن را برایت نگفتهام امّا صبر کن الان میگویم:
روز چهارشنبه که زنگ دوّم علوم داشتیم، آقای صفا، معلّم علوم، همهمان را حسابی غافلگیر کرد و چند نمرة زیر پانزده به ما، به قول خودش شاگرد اوّلهای درس نخوان، داد. خب حق داشتم که ناراحت باشم برای همین هم آن روز سرکلاست ساکت و ناراحت بودم. این جور شد که حرفهایت را گوش دادم. فهمیدم داری از بسیج نوجوانان و شروع ثبت نام آن در مسجد حرف میزنی و حرفهایی که تا حالا سر کلاس ریاضیات نشنیده بودم. از تو خوشم آمد، از لبخند و مهربانیت، از نگاهت، از لباسها و عطرت، اصلاً از خود خودت خوشم آمد.
آن روز فهمیدم که جلسه قبل به بچّهها گفته بودی آنهایی که دوست دارند به مسجد بیایند. امّا تا چهارشنبه یک نفر هم نیامده بود و تو شِکوه کردی. راستش دلم برایت سوخت، با خودم قرار گذاشتم برای نماز مغرب و عشا به مسجد بیایم.
ای کاش آن شب نیامده بودم تا امشب این قدر ناله نکنم، کاش تو هم مثل همه معلّمها بودی! امّا تو آن طور نبودی و من هم آمدم! آن شب اوّلین شبی بود که غیر از ماه رمضان و بدون همراهی بابا در مسجد نماز میخواندم. داخل مسجد همهاش دنبال تو میگشتم امّا نیامده بودی و من هم حسابی شاکی شده بودم. بعد با خودم گفتم: شاید خانه آقای یوسفی دورست و ...
یادت هست! کلاس بعدی تو را اصلاً تحویل نگرفتم. بچّهها دست گرفته بودند و میگفتند: حامد سر کلاس آقای یوسفی جور دیگریست! و تو هم این را خیلی خوب میفهمیدی.
شب بعد دوباره دلم خواست که به مسجد بیایم و آمدم. خودم هم نمیدانستم چرا. آن وقت فکر میکردم همین جوری دارم میروم. مگر مسجد رفتن دلیل میخواهد! داخل مسجد که شدم تو را دیدم، تو هم مرا دیدی. گفتی: سلام آقا سیّد! و من هم سلام کردم و رفتم. بعد از نماز داشتم به خانه برمیگشتم که گفتی: آقا سیّد چند دقیقه باش با شما کار دارم. جلو آمدی و گفتی: از دست من دلخوری؟ گفتم: چرا آن شب نیامده بودید؟ آرام خندیدی و گفتی: همین، ناراحتی ندارد. سیّد جان یه ذرّه بخند. امّا من نخندیدم. خم شدی. به شوخی گفتی: ای بابا! اصلاً بیا بزن زیرگوشم. محمّد جان! باور کن یک لحظه بود، فقط یک لحظه شیطنتم گُل کرد و محکم زدم و بعد به طرف بیرون دویدم. موقع بیرون رفتن از در مسجد برگشتم و نگاهت کردم. دیدم داری میخندی! خجالت کشیدم. نمیدانی آن شب به من چه گذشت. تا صبح فکر میکردم. از خودم بدم آمده بود. از خجالت روزهای بعد به مسجد نیامدم.
امّا چه فایده داشت. باز یکشنبه رسید و با تو کلاس داشتیم. چقدر برایم سخت بود، امّا گذشت. بعد از کلاس گفتی: سیّد حامد کمال، باش کارت دارم. وقتی همه بچّهها رفتند، شروع کردی به صحبت کردن: آقا سیّد، شما سیّدی و خون فاطمه زهرا(س) تو رگهای شماست، تازه من هم از دستت ناراحت نشدم. سیّد جان، بیا مسجد. بیا تا جلسات قرآن را با هم راه بیاندازیم. امّا بگذار علت نیامدن آن شب را برایت بگویم. حقیقتش بچّهها داشتند به منطقه اعزام میشدند و ما هم رفته بودیم بدرقة آنها. همان جا هم نماز را ...
محمّد جان من دیگر هیچ نشنیدم و گریه کردم. آن موقع گفتی گریه نکن و من نتوانستم امّا حالا بیا و بگو گریه نکن! قول میدهم این بار به حرفت گوش کنم.
یادش بخیر آن روزها که تجوید جزءِ سی قرآن را کار میکردیم! کلاسهای قرآن، حدیث و داستانهای صدر اسلامِ تو خیلی با صفا بود. هنوز خوب یادم هست در آنجا بود که به فکر چیزهایی مهمتر از شیطنتها و بازیگوشیهای همیشگیام افتادم. همانجا لذّت بردن از قرآن را چشیدم. با آن صدای دلنشینت وقتی داستانی از قرآن یا پیامبر(ص) را تعریف میکردی، فکر میکردم من هم آنجا بودهام، چقدر خوب بودی، چقدر شیرین و دلنشین!
ثلث اوّل رسید. حالا تو دوست من بودی و من هم دوست تو. با شیرینیهای خودت شادم میکردی، من هم حسابی تو را میخنداندم. پسر خندان و شادابی مثل من حالا یک ذرّه از غم و غصّههای این و آن میفهمید و کسی که همه دوستش داشتند حالا داشت لذّت دوست داشتن دیگران را میچشید. تو میگفتی و من هم میشنیدم و همیشه دوست داشتم به حرفهایت عمل کنم...
ای خدا! مگر میتوانم اشک نریزم و گریه نکنم.
الان یکی از بچّهها پایم را لگد کرد. از سر و صدایی که راه انداخته، فکر کنم که غلام باشد. شاید وقت نماز صبح شده است، هنوز پتو را کنار نزده، انگار سوز سرما دارد اشکهایم را منجمد میکند! هوا هنوز تاریکِ تاریک است. دوباره به زیر پتو پناه میبرم.
محمّد جان! حالا میفهمم پا لگدکن یعنی چه!
متوجه شدی چه را میگویم؟ آره آن شب که با چند تا از بچّههای محله آشنا شدم، رو کردی به بچّهها و گفتی: این آقا سیّد، شاگرد اوّل کلاس من. نه تنها شاگرد اوّل کلاس مدرسه بلکه ممتازترین شاگرد مسجد و ... بعد به من گفتی: این آقا غلام است که همیشه تو منطقه است. راستش شانس آوردی که الان میبینیش. با خودم گفتم: این با این هیکل چه جوری خودش را راه میبرد! انگار همه شما حرف مرا شنیدید و خندیدید. اشاره کردی به آقا هادی و گفتی: ایشان سیّد هادی، استاد ما هستند و تازه از راه رسیدهاند. امشب هم به قم میروند. لبخندی زدی و گفتی: این هم آقا رضا، اگر یک وقت آهنربا جلوش بگیری... که رضا حرفت را قطع کرد و گفت: این اوس محمّد هم از اون پالگدکنهای منطقهست. نفهمیدم رضا چه گفت، امّا تو سرخ شدی و آرام زمزمه کردی: ما همه بیغیرتیم، آینه در کربلاست.
آی روزگار چقدر زود میگذری!
هنوز چند روز نگذشته بود که امتحان ثلث دوّم رسید و آن شب هم خیلی از بچّهها داشتند به منطقه میرفتند. رضا و غلام هم با آنها بودند. آقا هادی هم داشت میرفت. وقتی به مسجد آمدم، بوی گلاب با دود اسپند قاطی شده بود. آنشب تو هم بودی ولی به خاطر کلاسهایت نمیتوانستی بروی. وقتی بچّهها را میبردید گفتی: آقا سیّد همینجا از بچه ها خداحافظی کن، برو به درسهایت برس. خوب مگر میشد کار دیگری کرد وقتی تو چیزی را صلاح میدانستی، رفتم.
تا چشم به هم زدم کارنامه ثلث دوّم را هم دادند. آخ از آن شب که داشتی راجع به نتیجه و برداشت حرف میزدی، از کار و عمل و تلاش و از اینکه «هر که هر چه کِشت همان دِرَوَد.» و اشاره کردی به نتایج و البته من هم از کارنامهام خوشحال بودم. که غلام ساک به دست آمد. انگار رسم بود که بچّهها از منطقه مستقیم به مسجد بیایند. خیلی خوشحال شدم. روحم شاد شد. سر شوخی را با غلام باز کرده بودم که متوجه شدم خوشحال نیستی این برایم خیلی مهم بود. ساکت شدم. گفتی: آقا غلام، بچّهها؟ غلام گفت: رضا را بردند بیمارستان، آقا هادی را هم فردا، پسفردا میآورند.» یک دفعه رنگت پرید. من هم داشتم از خجالتِ آن همه شوخی و خوش مزگی بیجا آب میشدم. اوّلین بار بود که خبر شهادت کسی را این طور میشنیدم.
سه روز بعد، در تشییع آقا هادی همه محل آمده بودند و من تازه فهمیده بودم چه کسی شهید شده است. حال رضا هم خراب بود. دکترها گفته بودند برای درمان باید به خارج از کشور اعزام شود. همه برای اعزام رضا پیگیر بودند. چهلم آقا هادی میرسید و رضا عازم آلمان بود. چشم به هم زدیم که ثلث سوّم هم آمد و کمی ماند و رفت.
یک شب بعد از نماز گفتی: آقا سیّد! باش، کارت دارم. ماندم. آمدی و با اینکه آن شب کلاس نداشتیم امّا مثل همیشه شروع کردی و بعد گفتی: حامد جان! فردا میخواهم بروم، امشب باید خداحافظی کنیم! گفتم: محمّد آقا حتماً باید بروی ... گفتی: یعنی بیغیرتی کنم؟ و زیر لب انگار زمزمه کردی: آینه در کربلاست! گفتم: پس من ... گفتی اگر خدا بخواهد دفعه دیگر، بگذار بزرگتر شوی.
دوست داشتم تا صبح با تو حرف بزنم امّا بغض اجازه نمیداد. تو باید خودت را به آینه دلت میرساندی و من هم نباید شکایتی میکردم. امّا مگر دست خودم بود!
نه محمّد جان؛ نه دست خودم نیست، باور کن!
دو روز از تابستان گذشته بود که تو و غلام رفتید. من ماندم و تنهایی. امّا نامههایت که میرسید حال و روزم عوض میشد. خوب میشدم درست مثل وقتی که پیش من بودی. یک سال این طور گذشت و تو تنها یکبار به تهران آمدی. آن یکبار هم انگار خیلی تغییر کرده بودی. انگار بزرگتر شده بودی، خیلی بزرگتر. میگفتی: اگر تو یک قدم به طرفش برداری او هم به تو نزدیکتر میشود؛ خاصیت آینه همین است! من به یادت، به دیدن و شنیدنت از دورها، به جای خالیت عادت کرده بودم. امّا همیشه دلم قرص بود که میآیی. خیلی وقتها تنها در مسجد مینشستم و منتظرت بودم. منتظر بزرگ شدن خودم هم بودم.
ساکت! ساکت! خودت را جمع کن. گریه را بس کن. میشود؟ نه، نه! در توانم نیست.
بعد از یک سال برای بار دوّم از منطقه آمدی. خیلی خوشحال شدم. گفتم: محمّد آقا دفعه بعد با هم میرویم. با لبخندی گفتی: یعنی چند سالی به منطقه نروم! رنجیدم. یعنی هنوز برای من زود است. یعنی باید چند سال دیگر صبر میکردم. ببین اوستا، پس نباید از دستم ناراحت باشی که به تو نگفتم و بلند شدم و رفتم. نمیدانی چقدر با مهارت کپی شناسنامه را دستکاری کردم! چقدر بلبل زبانی کردم، چقدر گریه ... تا آخر سر بالاخره یک نفر پیدا شد و گفت: هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله.
همان روز ما را به آموزشی فرستادند. یک ماه آموزشی بودیم. رزم شبها، کم خوابیها، گرسنگیها، تشنگیها، خاک و باد و باران و بوی باروت. آنجا بود که فهمیدم هنوز بچّهام! با این جثّه ریزه، آنجا به سیّدکوچولو معروف شده بودم. امّا با این همه آنجا هم غوغا کرده بودم و از مسئول دسته تا فرمانده پادگان همه از شلوغ بازیهای من کلافه بودند!
دوره سخت امّا شیرین آموزشی بالاخره تمام شد. ما را برای تقسیم نیروها به قرارگاه و بعد به لشگر فرستادند. همهاش آرزو میکردم بتوانم به گردان شما بیایم. امّا وقتی تو را پیدا کردم که تقسیم شده بودیم. با این حال داشتم بال در میآوردم؛ فکر کنم تو هم خوشحال شدی. گفتم: محمّد آقا بچّهها کجا هستند؟ تنها هستید؟ گفتی: نه آقا سیّد، با غلام و رضا هستیم. اسم رضا را که شنیدم تعجب کردم. رضا آمده بود! انگار بوی عملیات تا آلمان هم رفته بود.
به گردان ما آمادهباش دادند. به سرعت جمع و جور کردیم و سوار اتوبوسها شدیم، معلوم نبود به کجا! وقت رفتن آمده بودی بدرقهمان کنی. اتوبوس که حرکت کرد سرم را بیرون آوردم گفتم: اوستا! اون بالاها کاری نداری؟ لبخندی زدی و گفتی: دعایم کن! دعایت کردم. خیلی هم دعا کردم. امّا عزیز من حالا که تو رفتی آن بالاها، مرا یادت نرود.
ما را به طرف مقرّ لشگر بردند و از آنجا هم برای ادامه عملیات به منطقه غرب -در خاک عراق- هلیبرد کردند. از بین کوههای زیادی عبور کردیم. زیر پایمان منطقه زیبا و با صفایی بود. حس خوب دلهره و هیجان را مزمزه میکردم. به قول بچّهها صفر کیلومتر بودم و همه چیز برایم تازگی داشت. وقتی به عقبه لشکر در ماؤوت عراق رسیدیم، نمیدانستم شما هم به اینجا آمدهاید یا نه. به دنبال شما گشتم. گفتند گردان شما هم اینجاست. محل چادرهای شما را که پیدا کردم، رضا را دیدم. پرسیدم: چه خبر؟ پرسید: جایی مستقر شدید؟ گفتم: هنوز نه، از غلام و محمّد چه خبر؟ گفت: پس بیا بریم چادر ما. دلم شور افتاده بود. رضا جوابم را نداده بود، میترسیدم دوباره بپرسم. به چادر رسیدیم و تو آنجا نبودی، غلام هم نبود. رضا نشست و گفت: وقتی کسی صورتش را روی آینه بگذارد دیگر نمیشود گفت چقدر به آن نزدیک شده! گفتم: کی؟ ساکت شد. ساکت ماند. بغض گلویم را فشار میداد. مکث رضا کلافهام کرده بود. گفتم: غلام و محمّد با هم؟ رضا گفت: نه! دوباره ساکت شد. گفتم: آقا رضا بچه که نیستم، بگو. گفت: غلام رفته خط محمّد را بیاورد!
حوالی غروب غلام برگشت. گفت: یک مقدار آوردمش عقب. فردا صبح زود باز هم با بچّههای گردان انصار میروم و کار را تمام میکنم. غلام آرام بود و با لبخند همیشگیاش آرامم میکرد. گفت: اگر بخواهی میتوانم صحبت کنم تا تو را برای تشییع محمّد ببریم. امّا محمّد جان! تو اگر جای من بودی چه میکردی؟ برمیگشتی یا میرفتی؟ میدانی که جوابت را میدانم. پس من هم به خط میروم اگر خدا خواست در راه میبینمت.
تو که تا به حال گریههای یکریز مرا ندیدهای. شاید باورت نشود که چفیه زیر سرم خیس شده است. بهتر است پتو را کنار بزنم و بنشینم ...
خدای من! اینجا چه خبر است؟ انگار فقط من خوابیده بودم! همه بیدارند و دارند با تو راز و نیاز میکنند. صدای اذان از چادرها بلند شده است، آقا غلام هم آماده رفتن به خط است. به من رو میکند و میگوید: سیّد جان! چه میکنی؟ میمانی با هم به تهران برویم؟ شرمنده و خجالت زدهام، نمیدانم چه بگویم. امّا نه! من که به محمّد آقا گفتم، پس باز هم میتوانم بگویم. آهسته میگویم: با گردانمان به خط میروم. غلام میخندد. دست روی شانهام میگذارد و میگوید: با محمّد مو نمیزنی آقا سیّد!
خوب من! محمّد جان! از دیشب تا به حال منتظرم که بیایی و همین یک کلام را بگویی، روحت شاد، روحم را شاد کردی! حرفت را این بار از زبان غلام شنیدم. هنوز نماز صبح را نخواندهام که غلام راهی میشود.
در این درّه که حرف اوّل را سوز و سرما میزند، وضو گرفتن برایم خیلی سخت است. آب انگار روی دست و صورتم یخ میزند! از وقتی تو را شناختم، از زمانی که با تو و رفقای تو رفیق شدم، همیشه نماز جماعت شما برقرار بود! این بار جای تو و غلام خالیست. بچّهها قامت نماز جماعت را بستند: الله اکبر ...
... سبحان الله، معلّم خوبم از وقتی که سفارش کرده بودی بعد از نماز و تسبیحات حضرت زهرا(س) دعا کنم، همیشه همه دعاهایم را برای این موقع نگه میداشتم. باور کن دعای ثابتم برای تو هم بود. خوب من! حالا که از مقربان خداوند شدهای من غریب و تنها را فراموش نکن!
بعد از نماز، از رضا خداحافظی کردم و به طرف گردان خودمان رفتم. بچّهها بساط صبحانه را پهن کردهاند و همه شاد و سرحالند. هر لقمهای که به دهانم میگذارم یاد خاطرهای با تو میافتم.
یاد آن سالی که برای اوّلین بار با همه سختیها یک ماه کامل را روزه گرفتم. یاد عید فطر آن سال که بعد از نماز عید، صبحانه را در کنار هم خوردیم. آن روز مسجد خیلی شلوغ بود و همه خوشحال از اینکه یک ماه مهمان خدا بودهاند؛ الان هم همان حس و حال را دارم، میدانم که دیگر پیش من نیستی امّا خوشحالم، خوشحال از اینکه با بهترین آدمهای روی زمین نفس میکشم. بچّهها میگویند باید دست بجنبانیم و تا هوا روشن نشده، حرکت کنیم. همه بیتاب رفتنیم.
پشت کامیونها سوار میشویم و حرکت میکنیم. انگار برفِ تازه آمده، سوز سرما را بیشتر کرده است. سطح جاده خاکی و کوهستانی هم، از بس خمپاره و توپ خورده، بسیار ناهموارست و پر از پستی و بلندی. کامیون هی بالا و پایین میرود و همهمان با تجهیزات زیادی که داریم دائم در حال افتادن بر روی دیگری هستیم. با این همه، بچّهها همین را بهانه شوخی و خنده کردهاند.
نمیدانم غلام تو را چطور میآورد؟ فقط خدا کند تو را، اگر چه لحظهای، ببینم.
به جایی رسیدهایم که دیگر ماشین نمیتواند حرکت کند. پیاده به راه میافتیم. آتش خمپارهها هم امانمان را بریدهاند و با هر بار خیز رفتن، در گل و لای فرو میرویم. اندازه تفنگ هم برای جثّه من خیلی بزرگ است و در خیز رفتنها حسابی زخم و کبودم کرده است. حسابش را بکن یک ستون نیرو با تمام تجهیزات هر چند قدم وسط سنگ و برف و گل و لای و آتش و خون پهن شود و چشم به هم زدنی باید بلند شود و با شتاب به راه ادامه دهد. خیالی نیست داریم به او نزدیک میشویم و همین بس است.
بین راه چند باری بچّههای گردان انصار، که شهدا و مجروحان را عقب میبرند، را دیدم. از آنها پرس و جو کردم ولی از تو خبری نیست. ستون نیروها در حاشیه صخره سیاه بزرگی پناه میگیرد. بچّهها، مقداری از گل و لای را که مثل چسب به تمام بدن و اسلحهشان چسبیده است، پاک میکنند. امّا سوت خمپاره و دوباره خیز ...
صورتم در گل فرو رفته و از سوز سرمای صبح کوهستان به لرز افتادهام. آخ! سوزش شدیدی روی گونهام حس میکنم. غلت میزنم به آرامی مینشینم و قمقمهام را درمیآورم. روی دست و صورتم آب میریزم و کمی از گل و لای چسبناک را میشویَم. چشم باز میکنم دستهام سرخ سرخ شده از خون. ترکش خوردهام؟ حس درد رفته است. صورتم کرخت شده است. ستون حرکت کرده، کسی متوجه من نیست انگار. اسلحه، کوله و تجهیزات را رها میکنم. خودم را به برفهای یخزده پناهِ سنگی میرسانم. دستهام را لای برفهای یخزده فشار میدهم تا گل و لای و خون کنده شود. دستهام آزرده و ناتوان میشود. سنگی برمیدارم و لایه یخ زده را میشکافم. دنبال برفهای نرم زیر لایههای یخی هستم. کمی برف برمیدارم و روی صورتم میکشم. آی! از درد فریادم به هوا میرود. ترکش از دل گوشت صورتم کنده شده و به دستم چسبیده است. سست میشوم. چشمهام سیاهی میرود. خودم را روی توده برف و یخ رها میکنم. ستون بچّهها دیگر در دیدرسم نیست. چشم میبندم.
صدای مبهم چند نفر میآید.
: جَوون! جَوون خوبی؟
: شهید شده؟
: نه یه ترکش طلایی خورده. ضعف کرده، از حال رفته.
سوزش شدیدی روی صورتم حس میکنم. چشم باز میکنم مرد ریش سفید کرده خندانی دارد صورتم را باند پیچی میکند. کمی شکلات جنگی در دهانم میگذارد. جان میگیرم. دور و برم را روشنتر میبینم.
: بچّههای ما را ندیدید؟
: رو به رو را نگاه کن!
رو به رویم، ستون بچّهها به آرامی دارند از یال کوه بالا میروند. پا تند کنم حتماً بهشان میرسم. از جا بلند میشوم. کمی گیج هستم و چشمهام سیاهی میرود.
: چه خبره جوون! بشین نگران نباش. از بچّههای گردان زینب هستی؟
بله میگویم و مینشینم.
: نگران نباش، خط، بعد از اون پیچ بلندِ. همون جا باید مستقر بشن. استراحت کن. بعد میروی حالا!
آرام میشوم. قاطرها را که میبینم تازه میفهمم بچّههای گردان انصار هستند که تر و خشکم کردهاند. محمّد جان! نکند اینجایی؟ چشم میچرخانم. نه! غلام که نیست. اگر اینجا بودی حتماً غلام هم بالای سرت بود.
: برادر! یکی از دوستام شهید شده، محمّد یوسفی، همراه شما نیست؟
: نمیدونم! برسیم عقبه، مشخصات رو بچّههای تعاون در میآرن. میخواهی یه نگاهی بکن!
بلند میشوم. این طرف چند مجروح هستند، آن جلو شهدا. پنج شهید، لای پتوها پیچیده شدهاند. به اوّلین شهید میرسم. پتو را پس میزنم. تو نیستی. سرم گیج میرود. آرام خودم را به نفر بعدی میرسانم. پتو را کنار نزده عطرت به مشام میرسد. خدایا یعنی محمّد است؟ تو نیستی! غلام است، غلام. خون تو صورتش شَتَک زده و دَلَمه بسته. پیرمرد به سمتم میآید.
: این جَوونِ پهلوون با خودمون بود که شهید شد. اومده بود دنبال رفیقش. مرد بود. رفیقش رو از ته درّه، زیر کمین عراقیها آورد بالا.
آب میگیرم. صورت غلام را میشورم. همان خنده همیشگی روی صورتش پهن شده، امّا صورت بیرنگ شدهاش دلم را آشوب میکند. بلند بلند گریه میکنم.
پیرمرد دستم را میگیرد. سرم را میان بدن نحیف پیرمرد پنهان میکنم و زار میزنم. خدایا محمّد هم اینجاست! پیرمرد به آرامی مرا به سمت تو هدایت میکند. دلم برایت تنگ شده. پتو که کنار میرود. صورت سفید شدهات را میبینم. چهرهات پاکِ پاک است. موهایت آب و شانه شده است. غلام سنگ تمام گذاشته، رایحه عطرت تمام فضا را گرفته است. انگار کن که خوابی! زار زار گریه میکنم. خدایا ،خدایا! چقدر تنها شدهام.
: جوون! با ما برگرد. به فرمانده گردانت خبر میدهیم.
بچّههای گردان انصار دارند حرکت میکنند. شیشه عطرت را از جیبت درمیآورم. کمی عطر به پیشانیات میزنم. عطر را میگذارم داخل جیب روی سینهام. چفیهات را برمیدارم، دور کمرم میپیچم. سرت را میبوسم. خودم را جمع و جور میکنم. باید حرکت کنم.
: نه حاجی! من میروم به بچّهها برسم.
: به سلامت عزیز! به هر چی میخواهی برسی انشاءالله!
پا تند میکنم و از محمّد و غلام دور میشوم!
باید زودتر برسم.
کاش داستان اینطور تمام شده بود:
هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته که حامد از همه جدا شده است. صدای سوت خمپاره 120 میپیچد. همه خیز میروند. صدای انفجار شدیدی همه جا را پر میکند. گرد و غبار و دود انفجار که میخوابد، پیرمرد سر بلند میکند. 10 قدم جلوتر چالِ خمپارهای درست شده است. چشم میدواند به دنبال پسرک. پسر پرت شده است سینه کوه. پشتش به کوه است و نگاهش به آسمان. از پشت سرش چشمه خون آرام آرام جاری شده است و ترکش بزرگی سینهاش را از هم شکافته است.
چشمهای پیرمرد تَر میشود و آرام به سمت پسر میرود.
از دفتر رؤیای سوخته
سال 1370
بسیار دلنشین و زیبا