آخِر کار

سرآغاز

اینجا، نوشته هایم را سر و سامان می دهم و فقط آنچه در دل و جان خودم بوده و هست، پیش رویم می آورم تا ببینم و بدانم کجای کارم در این آخر کار.

گونه نوشتار
نشر آخِر
پر دیدار

نفس

جمعه, ۸ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۵۸ ب.ظ

داشتم تو باغ می‌دویدم. صبح زود بود. یک دفعه قلبم تیر کشید. نفسم داشت بند می‌آمد. زانو زدم. دو دستم را روی زمین گذاشتم. یواش یواش نفسم برگشت. رطوبت زمین از دستم انگار به همه تنم رفت. خنکای باران شبانه تمام تنم را گرفت. عطر درختان که به هم آمیخته بودند، رنگ سبز و زرد برگ‌ها و حسّ تردی برگ‌های انار، صدای دم جنبونک‌ها و جیغ گاه گاه طوطی‌ها و قار قار کلاغ‌ها؛ یک دفعه همه را شنیدم. دیدم، چشیدم و حس کردم. از جا بلند شدم.

                                                                                                     

به سختی خودم را به نیمکتی که صد متری از من فاصله داشت، رساندم. در برداشتن هر قدم، حس می‌کردم دست نوازشگر زمین دارد هلم می‌دهد، دارد کمکم می‌کند. یه قورت آب خوردم. حالم خیلی بهتر شده بود. به آسمان نگاه کردم. از لابه لای شاخه‌های خشک چنار، آسمان، آبی پاکی بود که ابرهای سپیدی داشتند تند تند از میانش رد می‌شدند. روی درختان خرمالو، رنگ نارنجی میوه‌های رسیده و باران خورده مثل لامپ‌های کم‌سویی بین برگ‌های کدر درخت‌ها سو سو می‌زدند. انگار تمام حواسم بیدار شده بود. تمام زیبایی‌هایی که تا حالا این چنین ندیده بودم داشتند به رویم هجوم می‌آوردند.

تو باغ، همیشه، دوست داشتم چند دقیقه روبروی گیاه عَشَقِه بایستم. وقتی به برگ‌های نجیب عشقه چشم می‌دوختم که تنه لُخت سپیدار را پوشانده بود، ذهنم پر می‌شد از سؤال‌هایی درباره رابطه عاشقانه این دو. عاشق که بود؟ معشوق که؟ این رابطه یک طرفه بود یا هر دو همدیگر را پسندیده بودند؟ عشقه سوار بر تنه بلند سپیدار دنبال نور بود یا سپیدار داشت با برگ‌های داردوست بدن عریانش را می‌پوشاند؟ از نیمکت بلند شدم، قدم آهسته، به سمت آنها راه افتادم. از دور هم عشقه و هم سپیدار پیدا بودند.

انگار می‌خواستم با سپیدار و عشقه خداحافظی کنم. هر چه به سمت آنها می‌رفتم ضربان قلبم بیشتر و بیشتر می‌شد. امّا دردی نبود. نفسم سرجاش بود. پا تند کردم. می‌خواستم بدوم امّا صدای پرنده‌ها، عطر باران و خاک، رنگ تنه خیس درختان و برگ‌های رنگ رنگ؛ و آسمان که هر چند دقیقه انگار صدایم می‌کرد تا نگاهش کنم، همه با هم می‌گفتند: آرامتر، آرام باش!

وقتی به سپیدار رسیدم، وقتی به عشقه رسیدم، تنم خیس عرق بود. انگار از تنم عطر همیشگی خودم به مشامم نمی‌خورد. یک عطر تلخ و سرد گیاهی، انگار عصاره باغ را کشیده بودند، یک قطره‌اش را در دهانم ریخته بودند. داشتم از خوشی می‌مردم. دانه‌های اشک همینطور بی‌هوا از گوشه چشمهایم سرازیر بود و از گونه‌هایم می‌سرید. حتی حس کردم یک قطره اشک از گونه‌هایم دوید روی گردنم و خودش را به سینه‌ام رساند.

دوباره قلبم تیر کشید. این بار نفسم نگرفت. آرامتر بود. پیش سپیدار و عشقه بودم. دست گذاشتم روی تنه سپیدار، روی برگ‌های نجیب عشقه. روی عشقشان که اینطور آنها را به هم آمیخته بود.

یک چیزی، یک چیز غریبی، میان من و آنها داشت جاری می‌شد. حس می‌کردم همه سؤال‌هایم بی‌معنا بوده، تمام اشتیاق آنها را در تن نحیف خودم، در روح تنهای خودم، حس کردم. سپیدار و عشقه را در آغوش گرفته بودم. همین که به تنهاییم فکر کردم، حس کردم اشک سرد باغ از گونه‌های معطر این دو روی صورتم ریخت و با اشک‌هایم آمیخت. باغ صدایم می‌کرد: بهار، بهار.

تنها بودم، امّا انگار تمام باغ بودم.

 

از دفتر عطر کوچه باغ‌های ونک

  • ۹۹/۰۱/۰۸
  • حسین بهبودی

حکایت‌ها

نظرات  (۲)

خیلی زیبا...

 

اینجا هم گاهی محاوره وارد متن شده. مثل دم‌جنبونک‌ها تو پاراگراف اول و یه قورت آب تو پارگراف دوم و ...

تو پاراگراف سوم "داردوست" چیه؟ 

تو پاراگراف 4 فعل دانه‌های اشک باید مفرد باشه یا جمع؟

سعی می کنم از یه زبان بینابینی و نرم که البته شکسته بسته نباشه، استفاده کنم.

 

داردوست همان گیاه عشقه است: دوستدار درخت سپیدار 

 

اگه نهاد جمله جمع و جاندار باشه فعل جمع میشه و اگه نهاد جمع و اعضای و اجزای بدن باشه فعل مفرد میشه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی