آخِر کار

سرآغاز

اینجا، نوشته هایم را سر و سامان می دهم و فقط آنچه در دل و جان خودم بوده و هست، پیش رویم می آورم تا ببینم و بدانم کجای کارم در این آخر کار.

گونه نوشتار
نشر آخِر
پر دیدار

گفت: کوتاه‌ترین داستان جهان را بگو

عاشقانه باشد

پر فراز و فرود

اسرارآمیز

با رنگ‌آمیزی تمام فصول

گفتم: نگاهت

 

اشکی چکید

این آغاز داستان ما بود

از دفتر عطر کوچه باغ‌های ونک

  • حسین بهبودی

از ما چه می‌ماند

یادی که مانا نیست

بر خاک می‌ماند

سنگی که چون باری‌ست

 

 

از دفتر نشسته بر درخت سپیدار، کندوی پنجم، حفره آخر

  • حسین بهبودی

آه ای چکاوکم

به راه‌های سختْ صعبِ محنتم

 میا

 

 از دفتر نفسم گرفت، سربالایی‌های تند تپّة شیان

  • حسین بهبودی

داشتم تو باغ می‌دویدم. صبح زود بود. یک دفعه قلبم تیر کشید. نفسم داشت بند می‌آمد. زانو زدم. دو دستم را روی زمین گذاشتم. یواش یواش نفسم برگشت. رطوبت زمین از دستم انگار به همه تنم رفت. خنکای باران شبانه تمام تنم را گرفت. عطر درختان که به هم آمیخته بودند، رنگ سبز و زرد برگ‌ها و حسّ تردی برگ‌های انار، صدای دم جنبونک‌ها و جیغ گاه گاه طوطی‌ها و قار قار کلاغ‌ها؛ یک دفعه همه را شنیدم. دیدم، چشیدم و حس کردم. از جا بلند شدم.

                                                                                                     

  • حسین بهبودی

بانو

بانو

بانو

باور کن

باورم کن

خوب می‌دانم

تو تنها این تن طناز شکننده

این آبشار گیسوان

این سرانگشتان هوشیارِ نشسته بر هرم ضربان شقیقه هایم

نیستی

مهری هستی

که هر بامداد

پیش از طلوع خورشید

سطح قیرین شب را می‌شکافی

ماهی هستی

که بدر کاملت

هر شب

بی کم و کاست

میهمان دریاهاست

چوپانان سرخوشانه از مهرت نغمه‌ها سروده اند

و

جاشوان پیر سال‌هاست سرگردان آب‌های جهانند

 

از دفتر عطر کوچه باغ‌های ونک

  • حسین بهبودی

هر طلوع

          به آفتاب نگریستن

به آینه

در جست‌ و جوی بهاری تازه

 

از دفتر نشسته بر درخت سپیدار، کندوی پنجم، حفره آخر

  • حسین بهبودی

آفتابی نیست

آسمان ابریست

آسمان امّا نمی‌بارد

ابر

نازا، خشک

سرد و دست و پا بسته‌ست

مثل جان و روح من

امّا ملالی نیست

از دفتر تاب رنجوری

  • حسین بهبودی

در بهاری که دیگر نیست

                                  جای تو

                                         خالی‌ست

از دفتر تاب رنجوری

  • حسین بهبودی

هر روز

از انتهای ملاصدرا

در پیچی بلند

بر گُرده چمران وارد می‌شوم

گُرده چمران

کنار دستِ شهرک قدس

پایین‌تر از دانشگاه امام صادق

نمی‌دانم بر گُرده کیست

امّا

امّا هر روز، هر شب

آنجا

خواهرانم، برادرانم!

دارند در تیرگی افیون

تباه می‌شوند

تباه می‌شوند

کسی نمیبیند؟

از دفتر رؤیای سوخته

  • حسین بهبودی

دیشب خواب دیدم یک سوسک بزرگ بالدار، بی هوا، روی دستم نشست. جیغ زدم و تند تند دست و پا زدم که سوسکِ بپرد. سوسک اما به دستم چسبیده بود. داد می‌زدم. بال بال می‌زدم. یهو دیدم سوسک‌های بالدار قهوه‌ای به تمام بدنم چسبیده‌اند. هر حرکتی که می‌کردم، انگار از جایی میان هوا و بدنم؛ سوسکها، جان می‌گرفتند و می‌آمدند سفت و سخت و سمج به بدن من می‌چسبیدند.

  • حسین بهبودی