دلم برای سبزهای سبز
که اندکی بهاریاند
و عشقشان میان سینهها نمانده و فراریاند
میتپد
از دفتر عطر کوچه باغهای ونک
دلم برای سبزهای سبز
که اندکی بهاریاند
و عشقشان میان سینهها نمانده و فراریاند
میتپد
از دفتر عطر کوچه باغهای ونک
بیجهت نیست که هی میبارم
پی رازیست در این نزدیکی
پسِ پستوی گریز کلمات
پسِ فردای دریغ فریاد
به حقیقت نزدیک
:هی!
هی میبارم
با خودم میگویم
های ها گریه کنم
رخ او در نظرم میشکفد
همهام محو رخش
همهمهام محو
تمام
... و فقط میبارم
از دفتر عطر کوچه باغهای ونک
سنگ خارایی بودم
مدفون زیر خروارها خاک
تو مرا یافتی
تو مرا تراشیدی
تو مرا ساختی
بتی شدم که تو آفریدگارش بودی
بتی که نگاه تو را میپرستید
از دفتر عطر کوچه باغهای ونک
گفت: کوتاهترین داستان جهان را بگو
عاشقانه باشد
پر فراز و فرود
اسرارآمیز
با رنگآمیزی تمام فصول
گفتم: نگاهت
اشکی چکید
این آغاز داستان ما بود
از دفتر عطر کوچه باغهای ونک
داشتم تو باغ میدویدم. صبح زود بود. یک دفعه قلبم تیر کشید. نفسم داشت بند میآمد. زانو زدم. دو دستم را روی زمین گذاشتم. یواش یواش نفسم برگشت. رطوبت زمین از دستم انگار به همه تنم رفت. خنکای باران شبانه تمام تنم را گرفت. عطر درختان که به هم آمیخته بودند، رنگ سبز و زرد برگها و حسّ تردی برگهای انار، صدای دم جنبونکها و جیغ گاه گاه طوطیها و قار قار کلاغها؛ یک دفعه همه را شنیدم. دیدم، چشیدم و حس کردم. از جا بلند شدم.
بانو
بانو
بانو
باور کن
باورم کن
خوب میدانم
تو تنها این تن طناز شکننده
این آبشار گیسوان
این سرانگشتان هوشیارِ نشسته بر هرم ضربان شقیقه هایم
نیستی
مهری هستی
که هر بامداد
پیش از طلوع خورشید
سطح قیرین شب را میشکافی
ماهی هستی
که بدر کاملت
هر شب
بی کم و کاست
میهمان دریاهاست
چوپانان سرخوشانه از مهرت نغمهها سروده اند
و
جاشوان پیر سالهاست سرگردان آبهای جهانند
از دفتر عطر کوچه باغهای ونک