میگه: به تهچین ناخونک نزن!
میشنوه: به سرِ ژاپن چطور؟
اخبار رو خاموش میکنم و شبکلاهم رو پرت میکنم طرفش و داد میزنم: داستان چین و ماچین بچهها رو هم پر رو کرده!
روزنوشت
میگه: به تهچین ناخونک نزن!
میشنوه: به سرِ ژاپن چطور؟
اخبار رو خاموش میکنم و شبکلاهم رو پرت میکنم طرفش و داد میزنم: داستان چین و ماچین بچهها رو هم پر رو کرده!
روزنوشت
دلم برای سبزهای سبز
که اندکی بهاریاند
و عشقشان میان سینهها نمانده و فراریاند
میتپد
از دفتر عطر کوچه باغهای ونک
این روزها میدوم. بسیار میدوم در روزگار سخت و تلخی که بر مردمم میگذرد. به قول دکتر مرتضی فرهادی عزیزکه همیشه میگفت: سعی بیهوده به از ...
روزنوشت
به یاد دوست عزیزم احمد فتاحی
صورتم خیس شده، سوز سرما هم حسابی گونههایم را کرخت کرده است. دست خودم نیست؛ هق هق گریهام یک بند بلند میشود. میترسم بچّهها را بیدار کنم.
به تو فکر نکنم؟ مگر میشود! فکر میکنی میتوانم؟ باید به تو فکر نکنم؟ نه نمیشود. صدایم حسابی بلند شده، باید سرم را زیر پتو ببرم.
زیر این پتو عجب گرم است. چه عطری! عطر توست. خب این هم پتوی توست، جایی که پریشب آنجا خوابیدهای! یاد اوّلین بار که این عطر به مشامم خورد بخیر! یادت هست؟ من که خیلی خوب یادم مانده است.